یکم. از بیمارستان که آمدیم بیرون، ساعت حدود هشت و نیم صبح بود و نور آفتاب زمستان هنوز چندان قوتی نداشت. سه نفری ساکت از پیادهرو گذشتیم و به خیابان که رسیدیم، برگشتم و به ساختمان نگاه کردم. تازهساز بود و شش طبقه و از کران تا کران. نور کمرنگ آفتاب ساختمان آجری را روشن کرده بود و فکر کردم که روز اولی است در این دنیا که من هستم ولی پدر نیست. ایستادم و چند لحظهای گذاشتم که این فکر غرقم کند. نه که هگل و هایدگر و اسپینوزا به سرم بزنند. صرفا نگاه کردم به بارقه بیجان آفتاب که مثلث مانند میان ساختمان شکسته بود و به دری نگاه کردم که عصر روز اول واردش شدم و در دیگری که یک هفته بعد، صبح زودش داریم خارج میشویم. حضور جسمانی پدر یک جایی مانده بود بین این دو تا در و این ورود و خروج، و من سعی میکردم بفهمم رفتن پدر کلا یعنی چه. دقیقا چه مانده، چه رفته، و من کجای کائناتم. دوم. تابستان ۱۳۶۵ خزر کولاک بود و من نرم نرمک شنا میکردم و ناگهان دیدم که هر چه کردم نشد که برگردم. تازگی فرزند یکی از رفقا غرق شده بود و قیافهاش صاف آمد جلوی چشمم. چسبیدم به یکی از دیوارهایی که قرار بود زنانه و مردانه را از هم جدا کنند و حالا فقط ستونشان مانده بود. پدر داشت با برادر که آن زمان سه سالش بود بازی میکرد و یک چشمش به من بود و دید که زیادی رفتهام جلو. یک طوری بعد از سه بار آمدن توی آب و برگشتن بچه سه ساله را قانع کرد که منتظر بماند و آمد دنبال من. پشت پدر را گرفتم و شنا کرد و رفتیم ساحل. وقتی رسیدیم مثل جوجههای ماشینی شش روزه میلرزیدم. توی ماشین فکر کردم عصبانی باشد ولی توی مسیر لبخند بر لبش بود و آخرش گفت که «یادت باشه که دریا همیشه از آدم قویتره». هفته پیش دم بیمارستان همین یادم آمد که کائنات هم همان دریاست. مسیر طبیعیش را طی میکند، و ما خیره میمانیم به بارقه بیجان آفتاب. سوم. پدر شهرهای مختلف گیلان محاکمه داشت و گاهی من را مینشاند توی ماشین و از سیاهکل و لشتنشا و رودسر و لنگرود رد میشدیم و هر شهر که میرسیدیم صدای «آقا رضا، چایی حاضره. بفرما.»ی مغازهدارها بلند بود. اینکه پدر چطور نام و یاد و داستان این همه آدم را به خاطر میآورد برایم هنوز معماست. ناگهان ماشین را دم یک زرگری در رضوانشهر میزد کنار که «فلانی خیلی پسر خوبیه. بیا باهاش آشنا شو». سالها بعد که آمدم امریکا و مدام برایمان سر کار از اهمیت «نتورکینگ» گفتند، مدام آن روزهای گیلان یادم بود. یک عکسی دارد که با برادر در یک شهر اوهایو رفتهاند بیرون و با یک آقای آمریکایی آشنا شده و نشستهاند روی نیمکت گرم بحث. همان آدمِ شهرهای مختلف گیلان در مکان جغرافیایی متفاوت. چهارم. تا روزی که دیگر نتوانست، دوید. اگر پدر را از دست ندادهاید، برایتان تعریف کنم که مدام ذهن این طرف و آن طرف دنبالش میگردد. ذهن من هر بار که بیرون خانهام، ناخودآگاه چشم را میفرستد توی خیابانهای اطراف دنبال پدر که الان از دویدن برمیگردد. روزی شش کیلومترش را تا ۷۳ سالگی یک روز هم کنار نگذاشت. بچه که بودم دور زمین فوتبال استادیوم انزلی میدوید، بزرگتر شدم توی پارکهای تهران، چند سال آخر در خیابان و پارکهای مریلند. یک روزی چند سال پیش توپ فوتبال یک عده جوان از زمین افتاده بود بیرون و شوت کرده بود توی زمین و با همان یک شوت دعوت شده بود به بازی. چند باری پیشنهاد کرده بودم مسابقه دو دههزار متر ثبتنام کند و برود باشگاه فوتبال پیشکسوتان برای سرگرمی، که کائنات پیش آمد. پنجم. هر بار که خواستم سکوت را بشکنم از انزلی پرسیدم. تا روز آخر. صورتش میشکفت و از این و آن میگفت. از زرگریهای خیابان سپه و از وضع و قیمت ماهی سفید و از بلوار و از مرداب و از خاطرات شکار و از تبدیل خانهها به آپارتمان و از موجشکنها و چای خوردن آخر بلوار و از رفقای قدیم و از جگرکی سر میدان و از موزیکجگا و از کمیته انضباطی هیات فوتبال انزلی و از هر آنچه نو و کهنه توی شهر میگذشت و گذشته بود. فوتبال بود و شنا و شکار و سالهای وکالت و رفقا و هزاران هزار یاد و خاطره که دلش به آنها بسته بود. بد هم نیست دل آدمی همیشه یک جا گرو باشد. اگر آن یک جا انزلی باشد که هزار بار بهتر. ششم. چهار روز که گذشته بود بیدار شدم دمغ و فکر کردم که چگونه سوگواری کنم. فکر کردم که پدر اگر بود الان رفته بود که بدود. بساط را جمع کردم و رفتم باشگاه. بعد فکر کردم برای بزرگداشت یاد یکی از کوشاترین انسانهایی که میشناختم که نمیشود از کار مرخصی گرفت. نشستم به کار. آن وسط برف آمد و یادم افتاد که پدر سال قبل با دخترک دم در برفبازی میکرد و با دخترک رفتم بیرون. بعد نگاه میکنی و میبینی که روزت شد شبیه روزهای دیگرت. ورزش سنگین و کار سخت و وقت گذاشتن با فرزند گرامی. تازه میفهمی که روتین روزانهات را از چه کسی آموخته بودی و هرگز نمیدانستی. پدر چند سال پیش برایم نامه کوتاهی نوشته بود که من نگفتم چه رشتهای بخوان و با که دوست شو و با چه کسی زندگی کن، ولی همیشه بنویس. این نوشته مال پدر، که نمیدانم کجا دارد میدود. یادش اما همیشه اینجاست.
از رنج کری باک
پدر کِری باک مادرش رو ول کرده بود و رفته بود. دلیلش رو امروزه نمیدونیم، ولی زن تنها برای گذروندن زندگی و سه تا بچه به فاحشگی مشغول شده بود و مدت کوتاهی بعدش به لطف جنبش «پاکسازی نژادی» در «کلنی ایالتی ویرجینیا برای مصروعین و اشخاص کمعقل» در واقع زندانی شد. بچههاش رو هم ازش گرفتن و کری رو به خانواده دابس دادن. کری سالهای مدرسه رو بد هم پشتسر نگذاشت، ولی از کلاس ششم که گذشت، خانواده دابس گفتند که دیگه بسه و آموزش زیادیش میکنه و کمکم موقع کلفتی شده.
به کری باک سه سال بعد توسط خواهرزاده خانم دابس تجاوز شد. بعد هم حتما برای شستن ننگ تجاوز به کلفت خانواده، کری رو فرستادن همونجا که مادرش رفته بود و گفتند که اون عقل نداشت و این هم نداره. ویوین، حاصل این تجاوز رو هم از کری گرفتن و به خانواده دابس دادن. جنبش «پاکسازی نژادی» ولی به این راحتی دست از سر آدمها برنمیداشت و طبق قوانین ویرجینیا، کری رو به اجبار عقیم هم کردند.
کری باک که گویا از بچگی نفرین شده بود، از عقیمسازی اجباری به راحتی نگذشت و با هر گرفتاری که بود، در بیست و یک سالگی و از داخل «کلنی ایالتی ویرجینیا برای مصروعین و اشخاص کمعقل» از ایالت ویرجینیا شکایت کرد. شکایتی که دادگاه پشت دادگاه بالا رفت و به دیوانعالی کشور رسید، و در یکی از معروفترین احکام دیوانعالی کشور، دادگاه هشت به یک به نفع ایالت ویرجینیا رای داد و قاضی وندل الیور هولمز در نظرش نوشت «سه نسل کمعقل کافی است». حکم دادگاه و قاضی هولمز تا پونزده سال به جا بود. سالها بعد و با ظهور هیتلر بود که جهان متوجه اوج بلاهتش در تفسیر و تعبیر علم ژنتیک شد. هرچند که عده زیادی تاوان سالهای فعالیت این جنبش رو دادند.
بدبختیهای کری کماکان ادامه داشت. ویوین، دختر خانم کری باک، یا همون نسل سوم موردنظر قاضی هولمز، وقتی که در هشت سالگی از عفونت ناشی از سرخک فوت کرد، اتفاقا از شاگردهای ممتاز مدرسه بود. خانم کری باک دو بار ازدواج کرد. همسر اول چند سال بعد از داستا ن بالا فوت کرد، ولی با همسر دوم که کارگر مزرعه بود تا آخر عمر زندگی کردند. خانم کری باک تا آخر عمر از نداشتن فرزند خودش گله کرد. پنجاه و اندی سال بعد از داستان دادگاه، خانم دوریس باک، خواهر ناتنی خانم باک در اوان هفتاد سالگی فهمید که علت سالها دوا و درمان و بچهدار نشدنش این بوده که ایالت ویرجینیا او رو هم زمان عمل آپاندیس برخلاف میلش عقیم کرده بود. سرنوشت کری، دوریس، ویوین، و شاید خیلیهای دیگه از روزی که پدر از خونه رفته بود و چند صباح فاحشگی مادر رقم زده شده بود.
قصه خانم کری باک رو شش سالی بود که میخواستم بنویسم و نمینوشتم. امروز اپیزود «ژن» بیپلاس رو شنیدم و ازقضای روزگار موقعی نوشتمش که غم و درد کم نیست. یک زمانی یکی از دوستان از من پرسیده بود «تاریخ رو برای چی میخونی؟» و هرگز جوابی بهتر از قصه کری باک برای سوالش پیدا نکردم. برای این که بلاهت بشر رو مرور کنیم. اگر شد، از وقوع دوبارهاش جلوگیری کنیم، و اگر نشد، حداقل سالها زجر امثال کری باک هدر نرفته باشه.
مزرعه شهری کوینر
آقای چارلی کوینر توی یه مزرعه بزرگ به دنیا اومده بود و تمام عمرش مسوول مزارع بزرگ بود. همین بود که وقتی شصت ساله شد و موقع بازنشستگی، رفت و یک مزرعه کوچیک چهارهزار متری توی شهر سیلوراسپرینگ خرید و مشغول کاری شد که همه عمر بلد بود. مزرعهداری کرد و به همسایههای محل کاهو و فلفل دلمهای و تربچه فروخت. روزگار هم که طبق معمول زیاد کاری به سن و سال و بازنشستگی نداره و همیشه بازی درمیاره. آقای چارلی که داشت کارش رو میکرد و به مزرعهاش میرسید و زندگی رو میگذروند، شهر واشنگتن هم کمکم تصمیم گرفت بزرگ بشه و مزارع اطراف رو ببلعه و تبدیل به حومه کنه. چهارهزار متر هم که ازش پنج تا خونه در میاومد. هر روز در خونه آقای چارلی رو میزدند که آقا بیا مزرعهات رو بفروش و هر روز آقای چارلی میگفت نه ولی با تلخی شاهد بود که مدام توی مزارع اطراف به جای کاهو خونه سبز میشه.
این قصه چهل سال ادامه پیدا کرد و آقای چارلی مقاومت کرد تا یک روز که دوستی از دوستان گل ما در حال خرید تربچه از آقای چارلی نود و شیش ساله پرسید آیا دوست داره مزرعهاش رو تبدیل به یک سازمان غیرانتفاعی کنه تا به بچههایی که حتی پدر و مادرشون هم یادشون نمیاد که این شهر روزی تمامش مزرعه بود، کمی از کاشت و داشت و برداشت یاد بدن یا نه. آقای چارلی کمی فکر کرد و بعد از فکر اینکه مزرعه بعد از خودش هم خواهد موند گل از گلش شکفت و با یه عده جوون بیست و چند ساله «مزرعه شهری کوینر» رو تاسیس کرد.
آقای چارلی رو در نود و هشت سالگی دیدم و هنوز بیل به دست مشغول کار بود. من و دخترک بهش سلام کردیم و بیل رو زد به زمین و با دخترک دست داد و خودش رو به اسم کوچیک معرفی کرد. هنوز چند ماهی تا اون روزی که روی صندلی گهوارهایش در حال نگاه کردن به مزرعهاش چشمهاش رو بسته بود و دیگه باز نکرده بود مونده بود. همون روزی که برای دخترک گریان برای اولین بار از مرگ گفتم.
از زندگی آقای چارلی دو سالی بود که میخواستم بنویسم و نمیخواستم که با مرگ چارلی تمومش کنم. پایانش برام معما شده بود تا امشب که بچههای «مزرعه شهری کوینر» جلسه آموزشی آنلاینی داشتند و برای حضار جلسه از ابتکارهای مربوط به حفظ میوه و محصول گفتند. دوست عزیز ما هم تیشرت خط نستعلیق به تن، از دستور تهیه «لواشک»ی گفت که مادربزرگ شوهر ایرانیش در اولین سفر ایرانش بهش داده بود. رفیق ما که جلوی دوربین لواشک درست میکرد، فکر کردم زیبایی این تلفیق دو فرهنگ و زندگی برای پایان قصه چارلی جای بهتریه. مردی که همیشه معتقد بود وسط حومه یک شهر بزرگ هنوز باید جا برای یک مزرعه باشه. یادش گرامی.
آن را مگذار اینجا، وین را بمخوان تنها
اول. آقای دکتر مورتی میفرماید که «با همکارهایی که از خستگی و فشار کار رنج میبردند حرف میزدم. اول شکایتها رو یکییکی میگفتن. بعد به آخر که میرسید میگفتند که این همه کار هست و من هم دستتنهام.» و این قصه که مدام تکرار شد، فهمیدم که شاید درد، درد احساس تنهایی است و تمامش فشار کار نیست.
دوم. آقای ویوک مورتی وزیر بهداشت دولت آقای اوباما بود که تمرکزش را روی «احساس تنهایی» گذاشته بود. احساس تنهایی که بیست و دو درصد امریکاییها ازش رنج میبرند، باعث مشکلات قلبی، کمخوابی، و افسردگی میشود و تخمین این است که اثرش با پانزده نخ سیگار در روز برابر است. آًقای مورتی میگوید که «احساس تنهایی» شاید تنها دلیل اعتیاد و خشونت نباشه، ولی حتما یکی از عوامل مهم دخیل در این مسائله. میگوید که گفتهایست که «تنهایی به همراه آدم الکلی مینوشد» و این درباره هر اعتیادی صادق است.
سوم. آقای مورتی از آقایی قصه میگوید که آمده بوده برای دیابت و فشار خون و هزار گرفتاری دیگر. ناله میکرده که «دکتر جان، من زندگی خوبی داشتم. نونوا بودم. همکارها و مشتریهام رو دوست داشتم. محلی که زندگی میکردم خوب نبود، اما با همه رفیق بودم. بلیت بختآزمایی که بردم بدبخت شدم. از کار اومدم بیرون و تنها شدم و عصبانی، بعد هم به درد و مرض افتادم.» آقای مورتی میگوید که عجیب بودن اینکه کسی بردن میلیونها دلار پول را بدبختی میداند یکطرف، مات مانده بودم که من بعد از سالها آموزش پزشکی برای این درد هیچ آمادگی ندارم. طرف تنهاست. درد احساس تنهایی را هم با انسولین و استاتین نمیشود معالجه کرد.
چهارم. «احساس تنهایی» یک چرخه معیوبی است که مثل بیشتر دردهای بد این دنیا خودش را تشدید میکند. آدم تنها، دردش را به شکل عصبانیت نشان میدهد و بیشتر سایرین را میراند. یا به شکل شرم نشان میدهد و نرمنرمک اعتماد بنفس را از دست میدهد و میٰرود توی خودش. آقای مورتی میگوید که تکامل ما آدمها را تربیت کرده که در تنهایی احساس تهدید کنیم. انگار که شیری نشسته در کمین. آدم تهدیدشده هم که بیشتر از هرچیزی مواظب شخص خودش است و باز تنهاتر میشود.
پنجم. آقای مورتی میگوید که خودش سالهای مدرسه تنها بوده ولی به کس دیگری نمیگفته. میترسه که فکر کنند عیب و ایرادی دارد و قادر به دوستیابی نیست. میگوید که چاره شکستن چرخه معیوب، اول ارتباط با خود است و بعد اهرم کردنش برای ارتباط با دیگران. از دخترخانم دانشجویی مثال میزند که اول روی زنبورداری تمرکز کرد و بعد یوگا، و کمکم درد تنهایی را با شبکههایی که از طریق این دو فعالیت درست شدند حل کرد. میگوید که تمرکز روی دیگران وخدمت به دیگران رسیدن راه دیگر شکستن این درد است. خدمت به دیگران هم لازمهاش زندگی در دهکورههای مالاوی نیست، صرفا پرسیدن حال رفیق است و هوایش را داشتن. میگوید که روزهای کرونا، روزهایی هستند که بیشتر باید قدر رفیق را بدانیم. میگوید که «فاصلهگذاری اجتماعی» غلط است. آنچه باید رعایت شود فاصله فیزیکی است. آنچه سر روابط اجتماعیمان میآید دست خودمان است. آقای مورتی امروز ما را برد توی فکر. این خلاصهاش باشد برای شما.
مرجع: خلاصه پادکست «مغز مخفی» آقای شانکر ویدانتام. اصل پادکست اینجاست: https://www.npr.org/2020/04/20/838757183/a-social-prescription-why-human-connection-is-crucial-to-our-health
توی مطب
هشتاد و پنج سال را شیرین دارد. گوشش کمی سنگین است و دخترش همراهش آمده دکتر. دختر پنجاه و چند ساله میزند. به حرفهای پدر کم و بیش بیاعتناست و مجله میخواند. پدر یکییکی میپرسد: «تعطیلات کجا رفتی؟ اونجا کنار رودخونه است، قایق داشتین؟ قایق ماهیگیری بود یا تفریحی؟ فلانی که اونجا بود وقتی فارغالتحصیل شده بود رفته بود ژاپن؟ اون یکی چی؟ مادرش رو برای تولد هشتاد سالگی برد ایتالیا؟» دختر جوابهای یککلمهای میدهد و روزنامهاش را میخواند. از آن صحبتهاست که آدم را از مسن شدن منصرف میکند. پدر میپرسد «هنوز روی فلان پروژه ساختمانی کار میکنی؟» دختر میگوید که نه، رفتم یک پروژه دیگر. فلان جا، جلوترش یک فارمرز مارکت است که کشاورزها محصولاتشان را میآورند برای فروش. میدانی کجاست؟ چشمهای پدر برق میزند. «با مادرت که آشنا شدم خانوادهاش نزدیک آنجا زندگی میکرد.» دختر باز بیعلاقه جواب میدهد ولی پدر دیگر کاری به این حرفها ندارد. ساکت شده و رفته توی فکر. چند دقیقه بعد میگوید «پس فارمرز مارکت هنوز اونجاست؟» دختر جواب مثبت میدهد. پدر باز میرود توی فکر. فکر میکنم پیرمرد رفته به شصت سال پیش و با دختر جوانی که امروز رفته، بین کلم و ترب و کاهو قدم میزند و شیطنت میکند. نگاهش به دیوار روبروست. چند دقیقهای میگذرد ولی از گذر زمان بیخبر است. «این روزها رویاها یادم نمیمونه ولی دیشبی رو یادم موند. خواب دیدم تو از اینجا رفتی. رفته بودی سنت لوییس برای زندگی. از اینجا خیلی دوره. خیلی.» دختر مجلهاش را ورق میزند.
آقای یلا سوبارو
هم برادر بزرگتر و هم برادر کوچکتر آقای یلا سوبارو در نتیجه بیماریهای استوایی مرده بودند و در نتیجه تخصصش رو در بیماریهای استوایی گرفته بود. حدود صد سال پیش هم از دانشکده مطالعات استوایی هاروارد پذیرش گرفت و تا درباره بیماریهای مناطق استوایی تحقیق کنه، ولی به شهر بوستون و دانشگاه هاروارد که رسید، فهمید که توی این زمهریر چندان بازاری برای متخصص بیماریهای استوایی نیست و کار پیدا نمیشه. شبها توی یک بیمارستان به عنوان باربر کار میکرد و روزها درس میخوند و به سرنوشت و زندگیش فکر میکرد. بالاخره تونست توی دانشکده زیستشیمی کار بگیره. یه چیزی مثل کمک استاد امروز. در طول مطالعات دکتراش هم مولکول ایتیپی و راه تغذیه سلولی رو کشف کرد و هم مولکول کریتین. اگر امروز بود با هر کدوم این تحقیقات، اسم آقای سوبارو در جهان علم میدرخشید ولی امروز نبود و صد سال پیش بود و رنگ پوست و لهجه از شایستگی خیلی مهمتر بود و آقای سوبارو حتی استاد تماموقت هم نشد. یک چیزی شبیه داستان آن ستارهشناس ترک داستان شازده کوچولوی آقای اگزوپری که کسی حرفش را به خاطر لباس محلی باور نمیکرد.
از هاروارد که بیرونش کردند، آقای سوبارو رفت یک شرکت خصوصی در نیویورک. هدف این بود که اسید فولیک رو که در پیشگیری از کمخونی نقش اساسی داره تولید کنه و به قرص تبدیل کنه و به ملت بفروشه. تمام سعی و تلاشش رو میکرد و توی این سعی و تلاش مواد شیمیایی مختلفی رو هم سنتز کرد اما اسید فولیک سنتز نمیشد. از اون طرف داستان، آقای سیدنی فاربر در حال مطالعه بر روی سرطان خون کودکان بود و طی یک سری آزمایش خطرناک، فهمیده بود که اسید فولیک سرعت لوسمی رو به شدت زیاد میکنه. به فکرش رسید که اگر ماده شیمیایی پیدا کنه که خواص مخالف اسید فولیک داشته باشه، شاید سرعت بیماری کم بشه. یاد مرد هندی ساکت و سختکوش آزمایشگاه کناری افتاد. نامهای نوشت که «یلا جان، ازت بخوام یک ماده شیمیایی برام بفرستی که خواصی کاملا مخالف اسید فولیک داشته باشه، چی میفرستی؟» و آقای سوبارو دو ماده مختلف فرستاد، اولی جواب نداد، اما دومی، آمینوپترین، هنوز در کنترل لوسمی استفاده میشه. اولین شیمیدرمانی تاریخ، با همکاری این دو نفر انجام شد. نام آقای فاربر در عالم پزشکی جاودان موند، اما از آقای سوبارو که چند ماهی بعد از این داستان قلبش ناگهان تصمیم به ایستادن گرفت خیلی اسمی نمونده. این دو روزه به آقای سوبارو زیاد فکر کردم. به شبهای بار بردن دربیمارستان و به تبعیضهای آشکار و به استقامت و علاقهاش به علم. از یک سری آدمها باید یاد کرد، آقای سوبارو یکی از اونهاست.
برگرفته از کتاب بینظیر «امپراتور بیماریها، تاریخ سرطان». نوشته آقای سیدارتا موکرجی
از حضرت استاد
یکم. اگر اشتباه نکنم منیریه بود که کتاب را دیدم: «آیکیدو، نوشته برایان رابینز». آقای برادر نوجوان بود و کاری داشت مربوط به امور کنکور و من برده بودمش آنجا و تا کارش تمام شود قدم میزدم. توی ویترین مغازه بود، از اینکه چرا اسم نویسنده به خاطرم ماند هم بیخبرم. مغز آدمیزاد از آن چیزهایی عجیب دنیاست. هرچند عجیبترش شاید این باشد که چند سال بعد که آمدم آمریکا و تصمیم گرفتم بروم آموزش ورزشهای رزمی، هنوز اسم نویسنده را به خاطر داشتم. یا از آن هم عجیبتر اینکه نویسنده، استاد تربیتبدنی دانشگاهمان بود و وقتی ایمیل زدم، دعوتم کرد که در کلاسش شرکت کنم. خلاصه که یک چهارشنبه شبی شال و کلاه کردیم و رفتیم خدمت استاد، و پنج سالِ بعد از آن هفتهای دو بار یادمان داد که چطور مشت بزنیم و لگد، و چطور از نیروی حریف علیه خودش استفاده کنیم.
دوم. از استاد خیلی چیزها آموختم. مثالش اینکه دانشگاه سالن ورزش جدیدی احداث کرد و استفادهاش برای دانشجویان رایگان بود، ولی برای آن رفقایی که از بیرون دانشگاه میامدند پولی بود. یک شنبه صبحی استاد آمد و گفت «دیشب خیلی فکر کردم. سالن ورزش برای بچههای بیرون گرونه و باشگاه ما برای دانشجوها. از امروز همه کلاسها مجانی. یه عده دوستیم و دور همیم و این از همهچیز مهمتره.» مثال دومش اینکه شنبه صبح دیگری با رفقا مشغول گرم کردن خودمان بودیم و استاد ایستاد و نگاهم آن کرد و رفت توی فکر. بعد از کلاس همه را چند دقیقه نگهداشت و گفت «امروز فهمیدم که لازمه روی یک سری اصول کار کنیم. با یکی از بچهها صحبت کردم و از هفته دیگه هر کسی دوست داره یک ساعت زودتر بیاد و یک ساعت اول کلاس روی ضربات دست و پا کار کنیم.» همه رایگان. همه مرامی. پنج سالش را ما استفاده کردیم، هنوز هم ادامه دارد.
سوم. داشتم به استاد میگفتم که دارم از تکزاس میروم مینسوتا و خداحافظی میکردم. گفت «خاطرات خوبی از مینسوتا دارم. جوون بودم گاهی شیرجه میزدم. عمویی داشتیم مینسوتا خانهاش استخر داشت. می رفتیم آنجا و من شیرجه میزدم و پدرم خیلی ذوق میکرد. از مینسوتا خاطره لبخند پدر رو دارم. تو هم برو خوش باش و از سرما نترس.» از بچهها شنیده بودم که استاد دان هفت تکواندو و دان سه آیکیدو و کمربند مشکی کاراته و آیکیجوجیتسو دارد و از دهه هفتاد میلادی از اولین مربیهای یوگا در آمریکا بوده، ولی از شیرجه بیخبر بودم. تشکری کردم و کارت دستنویس تشکری دادم و بار سفر بستم و رفتم. سال بعد یکی از رفقا ایمیل زد که ویدیوی سخنرانی استاد را در مراسم پذیرشش در «تالار افتخارات فدراسیون شیرجه تکزاس» ببینید. تازه فهمیدم که استاد پنج بار قهرمان شیرجه منطقه و سه بار قهرمان آمریکا بوده و در سالهای هفتاد و شش و هشتاد مربی تیم المپیک آمریکا* و در سال هفتاد و نه مربی تیم ملی در رقابتهای قهرمانی جهان بوده.
چهارم. دیروز، یک روز بعد از روز معلم در ایران و چهار روز قبل از روز معلم در امریکا، اسم استاد در «تالار افتخارات دانشگاه» هم ثبت شد. برایش تبریک که نوشتم، فکر کردم که به قول قیصر بعد از «سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغربو بگن همه یادشون میره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم» اما آن آدمی که به آدم میآموزد که آن کاردرستها و جنسهای اصل دنیا فروتن هستند و «جوونیها گاهی شیرجه میزدند» از یاد آدم نمیروند. برای استاد نوشتم یازده سال پیش، چند ماه بعد از اینکه تولد شصت سالگیت را جشن گرفتیم این را گفتی. حرف یومیهات بود و یادت نیست، ولی یاد من ماند و دانشجوی تازه از ایران رسیده باشم یا مدیر پروژه باسابقه یا مدیرعامل فلانجا، فرقی نمیکند و از یادم نخواهد رفت. افتخارات مبارک استاد باشد و آن روز تماشای ویترین مغازه در منیریه گرامی بماند.
نور درون خانم جولی ویلیامز
یکم. خانم جولی ویلیامز میگوید که همسرم رفت پیش دکتر و گفت «صادق باش مومن، سرطانه؟» و دکتر کمی من و من کرد و گفت «راستش شکّم به سرطان میبره». بعد هم که بالا و پایین و تست و آزمایش، معلوم شد که سرطان روده پیشرفته دارم و معالجه نه امروز و دیروز، که باید سالها قبل شروع میشده. بعد میگوید که آقای همسر که وکیل متخصص مالیات است، آن شب توی بیمارستان نشسته بود و حساب و کتاب و تحقیق میکرد که سرطان روده بزرگ استیج چهار، هشت درصد شانس زنده ماندن دارد و اگر دکتر این را گفت، شاید شانس بیشتر باشد و اگر آن را گفت کمتر، و من گفتم که «بچه جان، این احتمالها را بگذار کنار که اگر دعوا سر احتمال بود، من امروز اصلا زنده نبودم .»
دوم. خانم جولی ویلیامز قصه زندگیش را از روز اول، و حتی قبل از روز اول، تعریف میکند که در ویتنامِ درگیر جنگ، نابینا به دنیا آمدم و آنجا رسم است که بچه یک ماه اول را تمام و کمال با مادر است. یک ماه که گذشت، مادربزرگم من را بغل کرد و کمی که بیناییم را امتحان کرد، گفت بچه نابینا را ببرید عطاری و به عطار بگویید که یک دارویی بده و بچه را خلاص کن. پدر و مادر هم من را بردند و آنکه با رفتنم مخالفت کرد، خانوادهام نه، که آقای عطار بود. اگر نرفته بود گل بچیند و بله را گفته بود، امروز اینجا نبودم. احتمال اینکه بگوید نه، از هشت درصد کمتر بود، ولی گفت نه و من را برگرداندند خانه و مادربزرگم که گفت «خب ببریدش عطاری دومی»، مادر مادربزرگ درآمد که هر طور به دنیا آمده همانطور هم زندگی میکند و نجاتم داد.
سوم. دو ماه و نیمه که بودم آمریکا از جنگ ویتنام آمد بیرون و اهالی ویتنام شمالی ریختند و یک بلبشوی غریبی شد و خانواده ما شب با سیصد نفر دیگر پریدند توی قایق که از دریای فیلیپین و اقیانوس آرام رد شوند و بروند کالیفرنیا برای پناهندگی و از بس گریه میکردم کم مانده بود توی آب غرقم کنند ولی ماندم و از اقیانوس گذشتم. احتمال ماندنم از هشت درصد کمتر بود، ولی با بدبختی رسیدیم و کمی که جا افتادیم، پدر و مادرم بردندم دکتر که بینایش کن. از قضای روزگار شانس آن عمل از هشت درصد بیشتر بود ولی من بینا نشدم و کمبینا شدم. بعد فرستادندم مدرسه کمبینایان و آنقدر اصرار کردم که میخواهم با فک و فامیل و دخترخاله و پسرخاله مدرسه بروم که از مدرسه کمبینایان بیرونم آوردند و با آنها فرستادندم مدرسه و آنجا شاگرد اول شدم و با بورس تحصیلی رفتم دانشگاه. بعد دوباره شاگرد اول شدم و با بورس تحصیلی رفتم هاروارد. بعد فکر کردم که تمام زندگی بچههای فامیل را همه جا فرستادند و به من گفتند که تو کمبینایی و نرو، عقدهاش توی دلم مانده. قبل از سی سالگی هفت عصای آهنین و هفت جفت کفش آهنین پیدا کردم و دور هفت قاره چرخیدم. از دزدی و تجاوز و قتل میترسیدم و فکر میکردم که کمبینای تنها برای ناتوها و بیشرفهای این دنیا چه لقمه راحتی است، ولی رفتم. خلاصه که کلا یک زندگی داشتهام، از اول تا آخرش یا رنج بوده یا اراده. این هم جز این نیست. تمام تلاشم را میکنم، اگر ماندم، ماندم؛ اگر نه هم نه. مرگ هم بخشی از زندگی است. تلاش برای زنده ماندن هم زیرمجموعه این بخش است. حالا بگو هشت درصد.
چهارم. خانم جولی ویلیامز درصد را کنار گذاشت و گفت این هم یک گرفتاری مثل گرفتاریهای دیگر. خیلی روزها احتمال بودنم از هشت درصد کمتر بوده، این هم یکی دیگر. یا مثل عبور از اقیانوس شدنی است یا مثل عمل چشم نشدنی. اول با همسرش رفتند و یک آپارتمان خوب پیدا کردند که با خیال راحت توش بمیرد و دو فرزندشان هم آنجا بزرگ شوند. بعد هم برای بچهها از اول تا آخر آنچه توی خانه میگذشت نوشت. از آنجا که پیانو را چه کسی کوک میکند تا اینجا که من که رفتم چه کنید. گفت که همهچیز را برایتان آسان و حاضر و آماده کردم، اما یک چیزی است که نمیتوانم و آن هم درد بزرگ شدن در نبود من است. درد را هر آدمی باید جدا بکشد و مسوولیتش را بپذیرد، این یکی هم درد شماست. همه اینها را هم نوشت و توی کتابی جمع کرد و با شرکت رندوم هاوس برای چاپشان قرارداد بست و چشمهایش را بست و رفت.
پنجم. آقای نورمن کازینز، روزنامهنگار آمریکایی که خودش سالها با مرگ رفت و آمد و برو بیا داشت، یک روزی گفت که «بزرگترین خسران دنیا مرگ نیست، بزرگترین خسران دنیا این است که آدم وسط وانفسای زندگی آن نور درون را از دست بدهد.» این جولی ویلیامزهای این دنیا آمدهاند که محافظان نور درون باشند.
کتاب خانم ویلیامز: https://www.amazon.com/Unwinding-Miracle-Memoir-Death-Everything/dp/0525511350
پادکست «باز کردن گرههای معجزه»: https://www.podcastrepublic.net/podcast/1449737055
مدیریت به سبک خودشناسی
یک روشی است که چند سالی است برای مهندسین جوانتر تمرین میکنم. روزهای اول که میآیند آموزش است و سفتی و سختی. یادشان میدهم که شگرد کار اینطور است و فوت و فن کوزهگری آنطور. اول از همه به کیفیت و محتوای محاسبات و گزارشاتت توجه کن، دوم به کارفرما و رابطهات با کارفرما، و سوم به اینکه تمام کار ما از اول تا آخرش ضربالاجل است و همه عالم مدارکشان را یک ساعت دیگر میخواهند. حواست به این سه تا خیلی باشد. هر کدامشان بلنگند ممکن است نانمان آجر شود. برو ببینم چه میکنی. دو سه سالی عرق جبین است و کد یمین. هر روز یک چیز جدید میآموزند و بازخورد میگیرند و یک تکهای از وجودشان را تراش و صیقل میدهند. هر چند ماه یک بار هم ارزیابی عملکرد است که فلان محاسبات را باید یاد بگیری و بهمان مدل را، و این اشکال را تصحیح کنی و آن یکی را. بعد از چند وقتی که محاسبات و گزارشها رسیدند به کیفیت مطلوب و چند ماهی بدون عیب و ایراد عمده گذشت، یک روزی سوال میکنم که فلانی، این گزارش هیچ ایرادی ندارد. شدی مهندس مشاور. حالا اگر کسی این گزارش را بخواند و مقدمه و متن و موخرهاش را ببیند، میفهمد که این را تو نوشتهای؟ محاسبات درست هستند و گزارش هم عالی، اما تو کجای این قصهای؟ آن چیزی که تو را تو میکند و از مثلا من متفاوت میکند کجاست؟ اگر رفیق رفقایت به عنوان آدم کنجکاو از تو یاد میکنند، این کنجکاوی توی گزارش خودش را نشان داده؟ اگر به عنوان آدم دقیق یاد میکنند چطور؟ کسی نداند که تو نوشتهای، از خواندنش میتواند حدس بزند؟ ازاین گزارش سرد و خشک را که به زبان عدد و قانون نوشته شده چطور میشود چرخاند تا تو از وسطش سر در آوری؟ جواب هم مال امروز نیست. هر لحظه راهنمایی خواستی من هستم، مرضم هم مطالعه آدمهاست. ولی برو چند ماهی فکر کن. ایمیل مینویسی، گزارش مینویسی، محاسبه میکنی، فکر کن که این کار من است و امضای من دقیقا کجاست. بعد با هم گپ میزنیم.
این چند ساله «مدیریت به سبک خودشناسی» راستش خیلی نتیجه مثبت داشته. بیشتر آدمهای دنیا میشنوند «خودت باش» و قسمت اول را فراموش میکنند. یادشان میرود که اول باید آموخت و زیر و زبر قصه را دانست و بعد این «خود» را تویش تزریق کرد. از اول، شنا ندانسته میخواهند بپرند توی استخر و خود باشند. بعضی دیگر هم یک چیزی یاد میگیرند و گرفتار روزمرگی میشوند و این سهم «خود» را از یاد میبرند. وسط این دو دریا شهری است. تویش هم میشود محتوای درست و درمان تولید کرد و هم خود بود. زمانش را باید درست پیدا کرد و مربیش را. بقیه قصه خیلی سخت نیست.
فرد خان کورماتسو
فرد خان کورماتسو یک روزی طبق معمول از خواب بیدار شد و دست و رویی شست و اصلاحی کرد و رفت سر کارش و شنید که دیگه جاش اونجا نیست. نه به خاطر اینکه جوشکار بدی بود، یا به خاظر اینکه آدم نامنظمی بود، یا اخلاق نداشت. از زمانی که جنگ جهانی شروع شده بود، موج ضد ژاپنی هم راه افتاده بود و آقای کورماتسو هم گرفتار این قصه شده بود. از شغل بعدی هم که اخراج شد، دیگه امیدی به کار نداشت. بعد هم ژاپن به امریکا حمله کرد و فرمان اجرایی روزولت امضا شد که همه امریکاییهای ژاپنیتبار باید برن اردوگاه. آقای کورماتسو آدمی نبود که زیر بار این حرفها بره. از نظر خودش هم هیچ کار اشتباهی نکرده بود و حتی توی ژاپن هم به دنیا نیومده بود که حمله ژاپن رو به خودش مربوط بدونه.
آقای کورماتسو توی شهر محل تولدش پنهان شد، ولی پیداش کردن و دستگیرش کردن. از دولت شکایت کرد، دادگاه فدرال علیهش حکم داد، رفت دادگاه فرجام. دادگاه فرجام علیهش حکم داد، رفت دیوان عالی کشور. مردی بود خستگی ناپذیر. سایر ژاپنیهایی که به اردوگاه منتقل شده بود هم ازش دل خوشی نداشتن و یا تنها بود و یا از آزار زبانی امان نداشت. مدام بهش میگفتن که مگه نمیفهمه که حکومت ژاپن بده، نمیفهمه که حکومت ژاپن بوده که حمله کرده، پس چرا کوتاه نمیاد؟ و آقای کورماتسو هم میگفت که اینها رو میفهمه. چیزی که نمیفهمید این بود که این مسایل به اون چه ربطی داشتن؟ سرانجام در آخرین ماههای سال ۱۹۴۴، دیوانعالی کشور هم به ضرر آقای کورماتسو رای داد. دادگاه بالاتری نبود. قصه به سر رسید.
آقای کورماتسو بعد از جنگ ساکت و آروم موند. حرفی از این داستان حتی با خانوادهاش هم نزد. توی شلوغیهای دهه شصت چند بار خواست توی دانشگاه حرف بزنه و دانشجوها بهش پریدن. این بار به این جرم که ترسو بودی و نجنگیدی و خواستی از طریق دادگاه بری جلو. آقای کورماتسو هم رفت توی عالم خودش. اون سالها هم گذشت. دانشجوهای پر شر و شور دهه شصت، جاافتادگان دهه هشتاد شدن و بالاخره زندانی کردن شهروندهای ژاپنیتبار محکوم شد. آقای کورماتسو باز صدا بلند کرد که میخوام این دولت اعتراف کنه که اشتباه کرده. سرانجام زندانیهای قدیم غرامت گرفتن، و گرچه به چشم ندیدم، اما فکر میکنم آقای کورماتسوی هفتاد ساله لبخند زیری زد.
آقای کورماتسو یک بار دیگه هم سر و کلهاش پیدا شد، این بار هشتاد و چند ساله بود. یازده سپتامبر شد. توی شلوغی، صدای آقای کورماتسو اومد که گفت حواسمون باشه که به جرم خاورمیانهای بودن علیه افراد تبعیض نشه. چهار سالی اینها رو گفت تا موقع رفتن فرد کورماتسو هم رسید. آقای کورماتسو مرد و ندید که یک روزی دیوانعالی کشور وسط دعوای ترول بن حکم میده که هفتاد سال قبل دادگاه درباره پرونده کورماتسو اشتباه کرد. یا اینکه روزی میاد که کالیفرنیا روز فرد کورماتسو خواهد داشت. امروز اگر بود، تولد صد سالگیش بود. یادش گرامی.